محل تبلیغات شما

از خواب بلند شدم. ایسنتاگرامُ باز کردم و طبق معمول اول استوری ها و بعد پست هایی که دنبال می کردمُ  خوندم.

رسیدم به پیچی که مطالب علمی می زاره. در مورد نسبیت اینشتن نوشته بود و  سفر در زمان  که اتفاق خواهد افتاد.

چند روز پیش هم اتفاقا به هم مطلب فکر می کردم. در حین خواندن  فکر کردن بودم که صدام کردن. -زینب! بیا تلفن.

این وقت صبح هم ملت وقت گیر آوردن

-نگفت کیه؟

-نمی دونم میگه قرار بود که بهش زنگ بزنی!

-الو؟بفرمایید

- زینب خانم؟

-بله خودم هستم شما؟

-من مکس هستم.

-بله؟مکس؟ ببخشید من شما رو میشناسم؟

-بله. باید بشناسید اما از لحن صداتون پیداست که نمیشناسید.

-شما اسمتون خارجیه اما دارید فارسی حرف می زنید.

-درسته. چون من الان در هر جا بخوام هستم.

 یا خدا این دیگه کی هست.گوشی رو قطع کردم.

- کی بود؟

- نمی دونم. میگه مکسم زدم زیر خنده. گفتم از بس شوهر خارجی می خواهم خودش زنگ زده.

رفتم بالا تو اتاقم. حضور کسی رو تو اتاق حس کردم.

-زینب خانم چرا تلفنُ قطع کردی؟

یه جیغ بنفش کشیدم و از هوش رفتم.

-زینب؟ زینب؟

یهو چشامو باز کردم. حسین لیوان به دست بالا سرم بود.

-چت شد؟خوبی؟

- ها؟ اون کجاست؟

-کی کجاست؟

-مممممم کسسسس

-خخخخخخخخخخخخخ خیلی دیگه تو فاز شوهر خارجکی هستی. خل شدی رفت.

-باور کن اینجا بود

-همچین میگی اینجا بود خب کو؟ اینگار که خونمون درندشته. کلی هم سوراخ سمبه داره . بازم خندید.

- خوشمزه.

بلند شدم و گفتم من باید برم.

- آماده شو میرسونمت.

رسیدم موسسه. تو راهرو بودم که کسی صدام زد.برگشتم دیدم همون آقاهه است.

- تتتتتتتتوووووووو اینجا چیکار می کنی اصلا تو کی هستی؟ منو از کجا میشناسی؟

- نترس. بیا میخوام یک جای خوب ببرمت.

- کجا؟ نه نه من اصلا با شما هیچ جا نمیام. یهو دستمو گرفت و دستشو روی دیوار زد و دیوار باز شد.

-بیا بریم. - تو کی هستی نه  نه من نمیام.تو ادمی؟ چطوری دیوار شکافتی؟

- بیا باهام. بهم اعتماد کن. و دستمو گرفت و رفتیم که یهو دیدم افتادیم تو یه تونل تاریک و ادامه دار.

فقط اینا رو دیدم و گویا از شدت هیجان بیهوش شدم.

چشامو باز کردم. رو تخت بود. هنوزم سرم گیج میزد.فضای متفاوتی بود. تو یک اتاق نسبتا بزرگی بودم که به نظرم نسبت به خونه های ما متفاوت بود. پاشدم که راه برم چشام باز سیاهی رفت دستمو گرفتم به میز کناری که یه چیزی از روش افتاد.

-آههههه چه قدر خوب که بیدار شدی.

-اینجا کجاست تو منو کجا اوردی؟ اصلا چرا از خودت چیزی نمگی؟ که یه باره صدای یکی دیگه اومد.

-مکس؟

- هییییی آلبرت بیا مسافرمون بیهوش اومد. داره کنجکاوی می کنه.  خب تو بیا براش توضیح بده.

مکس دستمو گرفت و کمک کرد بشینم.

- آه. زینب؟ چقدر آشفته به نظر میرسی؟

- ها؟ شمممماااااا؟ شما چقدر شبیه انیشتنی؟ بعد کلی زدم زیر خنده.

وای خدایا. چقدر جالبه. چه شباهتی. بازم زدم زیر خنده.

مکس و آلبرت داشتن با تعجب نگاهم می کردند.

- هییییی انگار حالت خوب شدی ها. سوالاتتم یادت رفت بعد زد زیر خنده.

 صدای خندش منو به خودم اورد.گفتم این اینشتنه چقدر میخنده. من باش فکر می کردم که اینا همش سرشون تو کتابه و یکمم نمی خندن. البته خونده بودم که او شوخ هم بوده.

با خودم گفتم اره راست میگی اینجا کجاست؟ اصلا من کجام؟ سرمو این طرف و اون طرف کردم و پرچم آلمانه.

گفتم اون پرچم آلمانه اینججججججااااااا آلمانه؟؟؟؟؟ نکنه توام واقعا؟

دوتاشون بهم نگاه کردند و بلند خندیدند.

- اره اینجا آلمان و الان سال 89 هست.

- چییییییی؟ 89؟؟؟؟؟؟؟

-بله. سفری در زمان داشتی و چند ساعتیم بیهوش بودی. و احتمالا باید گرسنتم شده باشه میخوای چیزی بخوری؟

یا حضرت عباس. اینجادیگه چی کار می کنم. اوه اوه. کجام اومدم. المان! نه که خیلیم با ایران دوسته.

-نگفتی چیزی می خوای بیارم بخوری؟

-مکس! یکم رهاش کن الان نمی دونه چی شده. خب زینب. میخوای یکم استراحت کن مام به گفتگومون میرسیم.

دیدم واقعا ضعفم گرفته. اما مقاومتم می کردم آخه معلوم نیست چی چی می خورن و نکنه میخوان چیز خورم کنن؟ نکنه می خوان روم آزمایش کنن؟حالا چطور برگردم؟ اصلا دیر بشه چی به بابا اینا بگم اصلا کی باورش میشه؟دیدم اونا رفتن اون طرف تر رو رو مبلشون نششستن و شروع کردند به حرف زدن.عه؟ خیلی جالب بود. انگار زبون اونا و ما یکی بود. من حرف اونا رو میفهمیدم و اونام داشتن هرچی میگفتن بهم من می فهمیدم.

رفتم جلوتر. داشتن فسلفی با هم جرف میزدند. گفتم ببخشید میشه توضیح بدید چی شده؟

اینشتن گفت: خب تو می خواستی در مورد نظریه من تحقیق کنی و فکر می کردی که چیزی هست که غیر قابل باوره. شبی که مکس اومد پیشم گفت که خوابی دیدم و برام تعریف کرد که تو خوابی دختری رو دیده و باهاش حرف زده و گویا در مورد این موضوع گفتگو داشتید و تصمیم گرفتیم که تو رو به این سفر بیاریم. خب دیدی که امکان پذیره و در همان زمان و لحظه ای که تو هستی در واقع ما هم داریم زندگی می کنیم در همون لحظه. و هر چه که تا به حال از گذشته یا آینده شنیدی همین الان اتفاق می فته.

گیج شده بودم. اینشتن داشت توضیح می داد و من هی سوالات تو سرم می چرخید. گفتم خب چطوری قابل درکه. زمان تو تصور من گرده مثل عقربه های ساعت انگار کلا ماهیت ساعت مثل زمانه. اما یعنی چی. یعنی من الان تو سال 89 هستم در حالیکه زمان زندگی که من هستم 2019 هست. خب چطوری اینجور ممکنه که تو یک زمان زندگی می کنیم؟

گفت اینا یه سری اعداده. زمان اون چیزی که تو فکرته نیست.

خب پس چیه؟

تو خودتو اسیر زمان کردی. از قیدش خارج شو. این یعنی تموم معنایی که من میخوام بهت بگم. و هرگز نگو هرگز

وای باورم نمی شد من اومدم و دارم با یک دانشمندی که اینقدر نابغه و پر از ایده های ناب بوده دارم صحبت می کنم. و همین طور داشتم سوال ازش می پرسیدم.

مکس گفت خب شام چی می خورید؟

گفتم شام؟ ازپنجره نگاه کردم. بلههههههه خورشید در حال غروب کردن بود و ما اضلا متوجه زمان نشدیم.

ایشنتن خندید و گفت واسه همین نظریه رو دادم. تو اگر منتظر یه نفر بودی تا برید یه مکانی زمان برات مثل لاک پشت بود اما الان گذر زمان رو اصلا متوجه نشدی.

گفتم اره .

ممنونم. خیلی خوب بود. خیلی چیزا یاد گرفتم. البرت گفت خب متاسفانه اونقدرها هم نمی تونی از قید زمان خارج بشی باید برگردی.

- اوهوم. خیلی خوب بود. اما یه سوال. تلفن مکس به خونه ما چطوری امکان پذیر شد من تو تونل های بزرگی افتادم که اومدم اینجا اما او ؟

خندید و گفت گویا این زمان نمی خواد تو رو رها کنه یا تو رهاش نمی کنی.

خندیدم و گفتم اره. هنوز خیلی ابهام برام مونده. اما باید برگردم.

مکس گفت همراهیت می کنم. بیا. خدافظی کردم گفتم اگر بخوام بازم این جور سفری رو تجربه کنم شما میای دنبالم؟

دوباره بهم نگاه کردند و زدن زیر خنده البرت گفت بازم در قید زمانی ها هر وقت از قیدش تونستی خودتو رها کنی مانعی وجود نداره خودت می تونی به هرجایی سفر کنی.

ذوووووق کرده بودم میخواستم بپرسم خب چطوری باید از قید زمان خودمو رها کنم که یهو دیدم افتادیم تو تونل زمان و .

چشامو باز کردم دیدم حسین باز با لیوان آب بالا سرمه.

- تو اصلا معمولا امروز چته؟ رسوندمت موسسه تا چند قدم اون طرف تر نذاشته بودم که یکی صدام زد. گفت زینب افتاده وایسید.

گفتم عه؟ ساعت چنده؟ گفت خوبی؟

ساعت 9 و نیم صبح بود. وایییییی من یک روز تموم اونجا بودم در حالیکه اینجا به چند دقیقه هم طول نکشیده بود.

خدیجه گفت. امروزو برو خونه نمبخواد دیگه دنبال کار باشی گفتم نه می مونم پاشو بریم. بعد داداشم گفت نه ممنونم پاشو پاشو بریم خیال کردی من اسنپتم؟ هر وقت لوکیشن دادن بببینم ادرس یه  جایی هست و جنابعالی رو زمینی

- خیلی گستاخ شدی ها. خوشمزگی نکن.همچین میگی انگار که واقعا هر روز اینجورم.

- پاشو یه سرو وضعت رو نگاه کن بعد نتیجه بگیر باید بمونی با بری.

دیدم اره پر خاک و خل شدم. خدیجه رو نگاه کردم.خندید و گفت پاشو پاشو برو استراحت کن فردا می بینمت.

رسیدیم خونه. رفتم تو رختخواب هنوزم گیج و منگ بودم. خیلی ام خسته بودم. چشام رفت رو هم و تا خود صبح فردا خوابم برد.

 

پ.ن: این نظریات ایشتن حقیقتا منو مبهوت خودش کرده . کاشکی می شد واقعا این جوری سفر کرد.

بیشتر شبیه داستان بود اما یک روز رو درش گنجوندم. نمی دونم انشا محسوب میشه یا نه باشه به حساب تازه کار بودنم.

ببخشید گمونم طولانی شد اما بیشتر چوت دیالوگی نوشتم طولانی تر دیده میشه.

اینم هم انشا نویسی دقیقه ی نودی خانم معلم انشا

 

 

 

این جهان کوه است و فعل ما ندا...

سفرِ زمان در یک روز

بیگانه ای به نام عشق

تو ,رو ,زمان ,گفتم ,خب ,هم ,زیر خنده ,که تو ,بودم که ,باز کردم ,دستمو گرفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تکنولوژی پژوهش سرای اندیشمندان فامنین