محل تبلیغات شما

قلبش را دو دستی آورد جلو. و او هم شاید همین کار را انجام داده بود. اسیر تفکر و باورهای هم شده بودند آنچنان عشقی برای هم تقدیم می کردند که گویا خوشبخت ترین زوج را به تماشا نشستی و برایشان عشقی با همین گدازه های اتشین را تا آخرین روز از زندگی تصور می کردی. سن شان آنقدر پخته و جا افتاده بود که باور همین عشق را هم داشت.

تمام کارهایشان عاقلانه به نظر می رسید. حتی باور اینکه چه زمانی به اوردن ثمره ی زندگی شان بیاندیشند و با حرف هیچ کدام از افراد خام نشوند که دیر میشود و خطرناک.

بیش از ۱۱ سال از زندگی شان می گذرد.

چقدر عوض شدند.

مگر زیر یک سقف رفتن و کنار هم بودند، بعد از ۱۱ سال، می توانست اینطور تمام آن همه عقل و منطقشان، و بعد، ان عشقِ زیبا را کم رنگ کند؟؟؟ مگر چه میشود که تمام ان منطق های اولیه و عشق های بعد از آن منطق، بوی منطق جدید به خود بگیرید؟ یا الوده به مسائل دیگر شود؟

چرا در ۵ سال اخیر این باید اتفاق بیفتد؟ مگر ۶، ۷ سال کنار هم نبودند؟

قرارشان این بود هر چی است با هم.

نگران عشق هستم. شاید برای همین است که اعتبارش در ذهن و قلبم لطمه خورده است. شاید گفته شود که آنها عشق نبوده و هوس بود. یا با یک مورد یا چند مورد برای عشق نسخه نپیچید.

آنقدر این درّ گران نایاب شده، گویا ان را باید فقط و فقط در افسانه ها کاوید.

آنقدر عشق ها بر پایه ی اصول شکل گرفت، اما آنها هم ابی ازشان گرم نمیشود.

پ.ن: دلمان عشق ناب میخواست. اما دیگر آن را هم نمیخواهد.

این جهان کوه است و فعل ما ندا...

سفرِ زمان در یک روز

بیگانه ای به نام عشق

هم ,عشق ,همین ,شان ,آنقدر ,تمام ,کنار هم ,از زندگی ,از ۱۱ ,زندگی شان ,بعد از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها